روزگار سخت ما این روزها!
این چند وقته خیلی من و بابایی خسته شدیم. همش کار و همش کار و همش رفت و آمد. برناممون شده صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدن - بدو بدو لباس پوشیدن - صبحانه ای 5 دقیقه ای خوردن و راه افتادن به طرف خونه بابا جواد , تا شما رو برسونیم اونجا و بریم سر کار. اگه بدونی بابا حسین صبحها به چه وضع و حالی رانندگی میکنه؟ منم مدام نشستم و غر میزنم - جیغ میزنم - دعوا میکنم و حرص میخورم از طرز رانندگیش و ویراژهاش... دوری خونمون از خونه مامان نسرین اینها خیلی عذاب آور شده صبحها و شبها این مسیر رو تو شلوغی خیابون باید طی کنیم و آخرش جز اعصاب خردی و بحث چیزی باقی نمیمونه... من میرم سر کار تا ساعت 2 - بابا میره سر کار تا ساعت 2 و 2 تا 6 هم دانشگاه. 6...