تارا تارا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

روزگار سخت ما این روزها!

این چند وقته خیلی من و بابایی خسته شدیم. همش کار و همش کار و همش رفت و آمد. برناممون شده صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدن - بدو بدو لباس پوشیدن - صبحانه ای 5 دقیقه ای خوردن و راه افتادن به طرف خونه بابا جواد , تا شما رو برسونیم اونجا و بریم سر کار. اگه بدونی بابا حسین صبحها به چه وضع و حالی رانندگی میکنه؟ منم مدام نشستم و غر میزنم - جیغ میزنم - دعوا میکنم و حرص میخورم از طرز رانندگیش و ویراژهاش... دوری خونمون از خونه مامان نسرین اینها خیلی عذاب آور شده صبحها و شبها این مسیر رو تو شلوغی خیابون باید طی کنیم و آخرش جز اعصاب خردی و بحث چیزی باقی نمیمونه... من میرم سر کار تا ساعت 2 - بابا میره سر کار تا ساعت 2 و 2 تا 6 هم دانشگاه. 6...
24 اسفند 1390

آدرس وبتون رو بدید تا رمز بدم... فقط هم مامان باشید.

هر کی که بدونم عضو نی نی وبلاگه یا از دوستان وبلاگیه بهش رمز میدم فقط عزیزان اگه پیغام میزارید که رمز بدم خواهشا آدرس وبتون رو هم بزارید تا مطمئن شم  یه مامان هم هستید ...  من حضور ذهن ندارم پس فقط اسم خالی نگذارید. مامان الینا جون خواهشا آدرس وبتون رو هم بذارید. من هم حتما براتون رمز رو میزارم. ممنون.   ...
24 اسفند 1390

باز هم عکس...

تارا و صندلی کودکیهای مامان و دایی : بر خلاف همیشه این بار گذاشتی به موهات گلسر بزنم! (البته چون گلسر من بود هوس کردی و خواستی به سرت بزنم.) خوشگل شدی مگه نه؟ از جنگلی ای در اومدی... ...
21 اسفند 1390

روایت تصویر

تارا غذا میخورد... (البته فقط از دست بابا جواد!) تارا در حال خواب کردن فیلی جون : (دقت کنید از چی بعنوان بالشت استفاده کرده-بچه ام آخره خلاقیته) ...
7 اسفند 1390

ای ول شیطونی!

ماجرای: ای ول شیطونی! پنج شنبه هفته پیش = من و شما و بابایی 3 تایی رفته بودیم پیتزا بخوردیم. خیلی وقت بود بابایی هوس پیتزا سبزیجات کرده بود و تصمیم گرفتیم بر خلاف همیشه که (به خاطر شما) میگیریم و میاییم خونه میخوریم این بار همونجا بخوریم. چشمت روز بد نبینه پیتزا فروشی غلغله بود که هیچ! شمام دمار از روزگار من و بابایی در آوردی...! اصلا نفهمیدیم چی خوردیم؟ شما که آروم نمیگرفتی-یکسر راه میرفتی. هی میرفتی بیرون هی میومدی تو-پله هم دیده بودی دوست داشتی مدام از پله بالا پایین بری. اونجام شلوغ بود و پر آدم.خوب باید مواظبت میبودیم یه بار بهت تنه نزنند بیوفتی. خلاصه نوبتی با بابایی مواظب شما بودیم. یه گاز پیتزا میزدیم میدوید...
3 اسفند 1390

عکس پازلها...

عکس بقیه پازلها را در پست پازل سازی تارا گذاشتم اگه دوست داشتید ببینید. بالاخص قابل توجه شیوا و شیدا خانم گل ... ...
3 اسفند 1390

پازل سازی تارا!

حلقه های هوش رو مامان نسرین برات از تهران خرید. شما 1 سال و 4 ماهه بودی و با وجود اینکه فقط شبها که خونه بودیم شما تمرین میکردی ولی تونستی در عرض 3 - 4 هفته بلد بشی و درست بچینیشون... پازل حیوانات وقتی 19 ماهت بود یه دونه 6 تایی مال آبتین رو بهت دادند و یه دونه 25 -26 تایی زن عمو الهه برات خریده بود. اون 6 تایی رو شروع کردیم به تمرین و بازی. اوایل بیحوصلگی در میووردی و بزور میشستی بازی کنیم ولی بالاخره بعد از مدتها بازی و تمرین علاقه مند شدی و تونستی بعد از 1 ماه کاملشون کنی و حسابی وارد شی... پازل ماهی یه 8 تایی برات خریدم. خداییش خیلی سخت بودند و ما خودمون هم بزحمت میتونستی جاهارو درست حدس بزنیم منم...
3 اسفند 1390

بیدار شدن از خواب!

ظهر از بیرون اومده بودیم شمام خسته بودی و با همون لباسهای بیرونیت خوابت برد. تو این عکسها هم در حال بیدار شدن هستی البته به زور (و با تلاشهای بابایی): ...
3 اسفند 1390

تعطیلات 22 بهمن

 دو سه روز تعطیلی پشت سر هم داشتیم.٥شنبه ها که من تعطیل بودم. جمعه هم که همیشه تعطیله. شنبه هم ٢٢ بهمن بود که تعطیل بودیم.خلاصه تونستیم با شما دخملی گل چند روزی رو خوش باشیم... ٥ شنبه ٩٠/١١/٢٠ = شب را با خریدن کباب ترکی و هات داگ و رفتن خونه بابا جواد اینها سپری کردیم. شب که برگشتیم خونه وقتی من پوشکت رو در آوردم و شستمت دیگه شما نذاشتی پوشکت کنم و دور خونه لخت میچرخیدی ...و بعدش رفتی و طبق معمول این اواخر با صندلی توالت ات مشغول بازی شدی . (آخه تازگیها عادت کردی میری از توی دستشویی صندلیت رو میاری بیرون دم در دستشویی میزاریش و میشینی روش و ادا و صدای جیش کردن رو در میاری و بقول من پانتومیم بازی میکنی که مثلا داری جیش م...
1 اسفند 1390
1